مهاجر

مهاجر

دلنوشه
مهاجر

مهاجر

دلنوشه

بهشت



♨️ بالاخره رفتم بهشت


نوبت من , قرار بود از روى پلى بگذرم , به باریکى مو و به تیزى لبه ى شمشیر . خودم مى دانستم مى افتم و افتادم , پرونده ام بعد از من افتاد زمین , طورى ام نشد , پرونده را کسى برایم خواند , ٽواب خیلى کم دارى اما گناه هم خیلى ندارى , روزه و نمازى را که نخواندى خدا بخشیده , یک شاکى خصوصى دارى اگر او رضایت بدهد مى روى بهشت , شاکى ام از حال و روزم باخبر بود , مى دانست که اگر طلبش را ندادم بخاطر ندارى ام بوده نه چیز دیگرى ....

وقتى وارد بهشت شدم غروب بود , دنبال جایى مى گشتم براى خواب که ناگهان افتادم وسط قصرى که تمام دیوارهایش از طلا بود . منى که عمرى مستأجر و در به در بودم حالا صاحب کاخى شده ام بى سر و ته , در پوستم نمى گنجیدم . دلم مى خواست گلویى تازه کنم و خستگى ام در اید , میزى بزرگ پر از میوه و نوشیدنى و خوردنى جلوى پایم سبز شد . منى که پول نداشتم اب معدنى بخورم حالا انواع نوشیدنى ها ... واى ..... واى چند نفر خدمه ى خانم , ناگهان یادم امد که باید حورى باشند , چون همه زیبا و دلفریب بودند , اما من خجالت مى کشیدم به انها نگاه کنم , تا ان موقع چنین صحنه اى را ندیده بودم , هیچ زنى را به غیر از همسرم محرم و همدم نمى دانستم , نوشیدنى را فراموش کردم زدم بیرون از قصر , از ایوان قصر به قصرهاى همسایگان نظرى انداختم , شب شده بود اما مى شد داخل اتاق ها را دید , به عمرم چنین چیزهایى را ندیده بودم , از خودم خجالت کشیدم که بایستم و نگاه کنم , برگشتم داخل , رفتم توى اتاقى در را بستم و به جهنمى که افتاده بودم فکر مى کردم .

دلم براى کارم تنگ شده بود , کارى که خانه ى مردم را رنگ مى زدم , مزد مى گرفتم و خسته بر مى گشتم منزل و در کنار همسر و فرزندم سر سفره ى ساده با هم شام مى خوردیم و ...

به همین فکر ها بودم که خوابم برده بود , صبح که بیدار شدم دوباره چشمم به خوراکى هاى رنگارنگ روى میز و خدمه ها افتاد . زدم بیرون , از جلوى درب قصرم راهى مى گذشت , براه افتادم , انچه را که دوست نداشتم مى دیدم , همه مردها در حال خوشگذرانى بودند , کسى کار نمى کرد, از صداى خش خش جاروى رفتگر خبر نبود , رفتگر هم بغل یکى افتاده بود و .... بوى نان و نانوایى نمى امد , نانوا هم با چند حورى در حال خوش و بش بود , صداى راننده ى مسافر کش هم نمى امد , راننده کنار جویى از شراب دراز به دراز افتاده بود .

زیر سایه ى درختان پر از جفت نر و ماده ى ادمها بود که فقط .....

در حقیقت همه داشتند اجر و مزد کارهاى خوبشان را مى گرفتند و حق شان بود این خوشگذرانى ها ....

دلم مى خواست کمى گناه کنم تا مرا از بهشت بیرون کنند اما هرچه گشتم کارى که باعٽ گناه شود را پیدا نکردم , گریه و خنده در انجا ٽواب بود , چشم چرانى حقم بود , با جنس مخالف دوست شدن و ... عین عدالت بود .

چیزى براى دزدى پیدا نکردم , انچه مى دیدم مال خودم بود .

بچه ى روزنامه فروش و واکسى ندیدم که سرش را کلاه بگذارم و گناهکار شوم , حتى بچه ها در حال خوشگذرانى بودند .

تیم هاى ورزشى مرد وزن قاطى بود ولى کسى ورزش نمى کرد , بخور و بخواب و ... رایج شده بود , تنها کارى که انسان نمى کرد کار کردن بود , همه چى مهیا , حتى هوا سرد هم نمى شد , گرم هم نمى شد , همه چى خوب بود الا حال من . بدم مى امد از این بخور و بخواب ....

داشتم مى رفتم زیر سایه ى درختى که استراحت کنم , صداى همسرم را شنیدم , وااااااااااى چقدر خوشحال شدم . صداى خودش بود , مى گفت بلند شو , ساعت ۶ است , اگر دیر بلند شوى به موقع نمى رسى سرکارت ...

تا متوجه شدم که انچه را مى دیدم تماما خواب بوده گویا وارد بهشت شدم .

بهشت من اینجاست , همین خاک , همین هوا , همین وطن خودم

صبحانه را با همسر و فرزندم خوردم , ساک مخصوص نهارم را برداشتم که بروم سرکارم , موقع خداحافظى به همسرم گفتم :

همیشه برایم دعا کن که هرگز به بهشت نروم ...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.