مهاجر

مهاجر

دلنوشه
مهاجر

مهاجر

دلنوشه

سخاوت




روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت وعسلها درون بشکه بود...


پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود  و به بازرگان گفت:


از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی. تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت...


سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد

آن مرد تعجب کرد وگفت

ازتو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی والان یک بشکه کامل به او میدهی؟


تاجر جواب داد :

ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم...


پروردگارا......

کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمقند، خودت به  اندازه ی سخاوتت بر من و دوستانم عطا

کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم....


آرزوهایتان را به دستان خدا بسپارید

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.