مهاجر

مهاجر

دلنوشه
مهاجر

مهاجر

دلنوشه

باران



گریه نمی‌کنم نه اینکه سنگم .. گریه غرورم‌و بهم می‌زنه

مرد برای هضم دلتنگی‌هاش .. گریه نمی‌کنه قدم می‌زنه


گریه نمی‌کنم نه اینکه خوبم .. نه اینکه دردی نیست نه اینکه شادم

یه اتفاق نصفه نیمه‌ام که .. یهو میون زندگی افتادم


یه ماجرای تلخ ناگزیرم .. یه کهکشونم ولی بی‌ستاره

یه قهوه که هرچی شکر بریزی .. بازم همون تلخی ناب‌و داره

اگه یکی باشه من‌و بفهمه .. براش غرورم‌و بهم می‌زنم

گریه که سهله زیر چتر شونش .. تا آخر دنیا قدم می‌زنم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.