مهاجر

مهاجر

دلنوشه
مهاجر

مهاجر

دلنوشه



نگرانِ حرفِ مردم اگر نبودیم...

مسیرِ زندگیمان طورِ دیگرى رقم می خورد...

دوست داشتن هایمان را راحت تر جار می زدیم...

لباسى را بر تن می کردیم که سلیقه ى واقعیمان بود

آرایشى میکردیم که دوست داشتیم...

دلمان که میگرفت،مهم نبود کجا بودیم،

بى دغدغه اشک می ریختیم...

صداى خنده هایمان تا آسمانِ هفتم می رفت

با پدر و مادرمان دوست بودیم...

حرفِ یکدیگر را می خواندیم...

نگرانِ حرفِ مردم اگر نبودیم،...

خودمان براى خودمان چهارچوب تعریف می کردیم

روابطمان را نظم میدادیم

دخترها و پسرهایمان،

حد و مرزِ خودشان را میشناختند

نیمى از دوست داشتن هایمان،

به ازدواج منجر میشد

نگرانِ حرفِ مردمیم اما

که چگونه رفتار کنیم ...

که مبادا پشتِ سرمان حرف بزنند...

که مبادا از چشمشان بیفتیم..

که مبادا قطع شود روابط خانوادگی مان

ما در دورانى هستیم...

که نه براى خودمان...

براى مردم زندگى می کنیم!