مهاجر

مهاجر

دلنوشه
مهاجر

مهاجر

دلنوشه

خوشبختی



خبر بد اینکه هیچ کلیدی برای خوشبختی وجود نداره،

خبر خوب اینکه درِ خوشبختی قفل نیست.

کنترل افکار



شاگردی نزد استادش رفت و گفت که ذهنش دائما مشغول است و از دست این افکار خلاصی ندارد.

استاد در جواب گفت: از امشب سعی کن اصلا به میمون های جنگل فکر نکنی

شاگرد : من اصلا مشکلی ندارم و به این موضوع فکر نکرده ام. 

استاد گفت : خوب حالا تلاش کن که فکر نکنی.


به هنگام شب شاگرد مشاهده کرد هر چه بیشتر تلاش می کند که به میمون فکر نکند، بیشتر به ذهنش می آید.

فردا صبح نزد استاد رفته و واقعه را برایش شرح می دهد.

استاد گفت:

وقتی تلاش می کنی به چیزی فکر نکنی، آن موضوع به صورت متوالی و با شدت بیشتری به سراغت می آید. بنابراین به جای اجتناب از چیزهای‌ ناخواسته سعی کن به چیزهای خواسته و آن چه دوست داری متمرکز شوی. آن گاه افکار ناخواسته فرصتی برای ظهور پیدا نمی کنند.


گردو و بودا





روزی بودا از کنار مردی می‌گذشت و دید که او گردویی در مشت دارد؛ بودا به او گفت: اگر تمام مردم به تو بگویند که این گردو نیست، دُر و گوهر یا مروارید است، آیا خوشحال می‌شوی؟

فرد جواب می‌دهد: نه!


سپس بودا می‌گوید اگر از آن طرف، گوهری در دست داشته باشی و تمام مردم بگویند این گردو است آیا بد‌حال می‌شوی؟ فرد دوباره پاسخ می‌دهد: نه!


 بودا می‌گوید چرا؟

می‌گوید چون می‌دانم این چیزی که در دست من است چیزی نیست که مردم می‌گویند؛


بعد بودا می‌گوید پس چرا در مورد خودت اینگونه نیستی.

اگر خودت می‌دانی که چگونه هستی اگر دیگران تصوری فوق تصور خودت داشتند نباید خوشحال شوی و اگر تصوری دون تصور تو داشتند نباید ناراحت شوی...

تاریخ




دوم راهنمایی یه معلم تاریخ داشتیم.

جلسه اول بعد از سلام علیک، درِ گوش یکی از بچه‌ها یه جمله  گفت، قرار شد اون به بغل ‌دستیش بگه و همینطور دهن به دهن برسه آخر کلاس.


نفر آخر که جمله رو گفت، اولی گفت اصلا این نبود جمله !


معلممون گفت بچه‌ها، کل تاریخو همینجوری نوشتن..!

زخم کهنه




ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ می‌گذاشت. ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ‌آمد، ﺷﯿﺮ را می‌خورد ﻭ سکه‌اﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ می‌انداخت. 

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩ. 

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور، ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش می‌کنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را.»


ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ...